خلاصه داستان: دنیایی که قهرمان و پادشاه شیطانی همچنان به دشمنی با یکدیگر ادامه میدهند. جادویی بزرگ از قهرمان و پادشاه شیطانی سراسر جهانها را فرا میگیرد و در کلاس یک دبیرستان منفجر میشود. دانش آموزانی که در انفجار کشته میشوند، در دنیایی دیگر تناسخ پیدا میکنند و ...
خلاصه داستان: ساکورا میناموتو در آرزوی تبدیل شدن به یک بت است. متأسفانه واقعیت مانند یک کامیون به او برخورد می کند و او در یک تصادف رانندگی ناگهانی می میرد. ده سال بعد، او در استان ساگا از خواب بیدار می شود، اما خودش را یک زامبی می بیند که هیچ خاطره ای از گذشته اش ندارد. در حالی که هنوز با مرگ خود کنار می آید، با مردی به نام کوتارو تاتسومی آشنا می شود که توضیح می دهد که او و شش دختر زامبی دیگر را از دوره های مختلف به منظور احیای اقتصادی ساگا توسط یک گروه بت زنده کرده است. کوتارو با فرض نقش یک مدیر ساینده، برنامه ریزی رویدادها را آغاز می کند. دختران با آن همراهی می کنند و در نهایت تصمیم می گیرند گروه بت خود را Franchouchou نامگذاری کنند.
یک برداشت پوچ کمدی از ژانر بت، Zombieland Saga داستان مبارزه دلچسب فرانچوچو را برای نجات استان ساگا در حالی که هویت زامبی خود را پنهان می کند و زندگی گذشته خود را دوباره کشف می کند، روایت می کند.
[نوشته شده توسط MAL Rewrite]
خلاصه داستان:
خونآشامی به نام "ونیتاس" به علت تولد زیر نور ماه آبی، مورد تنفر همنوعاشه، درحالیکه بیشتر اونها زیر ماه خونی رنگ به دنیا اومدن. اون در ترس و تنهایی کتابی به اسم "کتاب ونتیس" مینویسه، به امید اینکه این کتاب یه روز انتقامش رو از همه خونآشام ها بگیره...
خلاصه داستان: در دنیای با حیوانات انسان مانند، گیاهخواران و گوشت خواران با یکدیگر همزیستی دارند. برای نوجوانان آکادمی "چریتون"، زندگی مدرسه ای پر از امید، عشق، بی اعتمادی و اضطراب است. "رگوشی" گرگ نقش اصلی و عضوی از باشگاه نمایش است. بر خلاف ظاهر ترسناکش، قلب بسیار مهربانی دارد و در طول زندگی اش همیشه مورد ترس و نفرت دیگر حیوانات بوده و کاملا به این زندگی عادت کرده است. اما به زودی با همکلاسی هایش ارتباط برقرار می کند و زندگی اش در مدرسه به آرامی تغییر می کند...
خلاصه داستان:
گروهی از باهوش ترین کودکان در یتیم خانه ای به ظاهر کامل وقتی واقعیتی را نقض می کنند که هرگز از محل پرورشگاه خارج نشوند ، حقیقت تاریک آن را کشف می کنند. پس از کشف حقیقت ، آنها شروع به برنامه ریزی برای فرار برای نجات همه کودکان می کنند.
خلاصه داستان: "هیناتا شویو" پس از مشاهده مسابقات والیبال کشوری از تلویزیون، به والیبال علاقه مند می شود و عضو تیم والیبال مدرسه راهنمایی میشود اما تیم آنها بعد از روبرو شدن با تیم کاگیاما توبیو که بازیکنان قوی ای دارد حذف میشود. شویو بعد از این شکست نا امیدنمی شود و تصمیم میگیرد از کاگیاما انتقام بگیرد اما وقتی که وارد دبیرستان میشود...
خلاصه داستان: (سال 198 دوران خورشیدی در توکیو) آتش نشانی ویژه با پدیده ای به نام احتراق خود بخودی انسان مبارزه می کند، که در آن انسان ها به جهنم های زنده ای تبدیل می شوند که “جهنمی” خوانده می شوند. برخلاف جهنمی های نسل اول که از موارد احتراق خودبخودی انسان هستند، نسل های جدیدتر توانایی دستکاری شعله ها را همرا با حفظن فرم انسانی دارند. "شینرا کاساکابه" که توانایی مشتعل کردن ارادی پاهایش را دارد، ردپای شیطان نامیده می شود، به جوخه مبارزه با آتش 8 ملحق می شود که از دیگر افراد استفاده کننده از شعله ها تشکیل شده و تلاش می کنند تا هر جهنمی که با آن مواجه می شوند را خاموش کنند....
خلاصه داستان: هفت اسرار معروفی که به نظر می رسد هر مدرسه ای دارد یکی از اصلی ترین افسانه های شهری ژاپن است. یکی از معروف ترین این داستان ها داستان هاناکو سان است: شبح دختر جوانی که حمام مدرسه را تسخیر می کند.
آکادمی Kamome نسخه مخصوص به خود را از افسانه هاناکو سان دارد. شایعات ادعا می کنند که اگر کسی با موفقیت موفق به احضار هاناکو سان شود، او هر خواسته ای را برای احضار کننده خود برآورده می کند. بسیاری از مردم که توسط شایعات فریفته شده اند سعی کرده اند با او تماس بگیرند، اما هر تلاشی با شکست مواجه شده است. با این حال، وقتی ننه یاشیرو، دختری که به ثروت عاشقانه امیدوار است، جرأت می کند هاناکو سان را احضار کند، متوجه می شود که "دختر" شایعه شده در واقع یک پسر است!
خلاصه داستان: شهروندان "آکادمی سیتی" در 6 طبقه درجه بندی شده اند. از سطح 0 که قدرتی ندارد تا سطح 5 که قدرت زیادی دارد. از میلیون ها شهروند آکادمی سیتی تنها 7 نفر از آنها به سطح 5 رسیده اند و کسی که بالاترین رتبه را بین آن ها دارد "شتاب دهنده" نامیده می شود.
توارو کاگاکو پس از اینکه به بهای همه قدرتش از کسی محافظت کرده، پس از بهبودی در بیمارستان، شتاب دهنده زندگی آرامی دارد...
خلاصه داستان:
روزی "ریسوکا اوئنویاما" حس کرد که نواختن گیتار و بازی بسکتبال که پیش از آن خیلی به آن ها علاقه مند بود، برایش خسته کننده شده است. ناگهان او به "مافویو ساتو" برخورد، که میخواست گیتار شکسته اش را تعمیر کند. وقتی که ریسوکا کار تعمیر گیتار را تمام کرد، مافویو کاملا به او وابسته شده بود و...