خلاصه داستان: تومویا اوکازاکی یک بزهکار است که زندگی را کسل کننده می بیند و معتقد است که هرگز به چیزی نمی رسد. او به همراه دوستش یوهی سونوهارا از مدرسه میگذرد و قصد دارد روزهای دبیرستان خود را هدر دهد.
یک روز در حالی که به سمت مدرسه می رفت، تومویا از کنار دختر جوانی می گذرد که آرام با خودش زمزمه می کند. بدون اخطار فریاد می زند "آنپان!" (یک غذای محبوب ژاپنی) که توجه تومویا را به خود جلب می کند. او به زودی متوجه می شود که نام دختر ناگیسا فوروکاوا است و او چیزهایی را که دوست دارد به زبان می آورد تا به خودش انگیزه بدهد. ناگیسا ادعا میکند که آنها اکنون با هم دوست هستند، اما تومویا از آنجا دور میشود و این برخورد را بهعنوان هیچی پشت سر میگذارد.
با این حال، تومویا متوجه می شود که او بیشتر و بیشتر در اطراف مدرسه متوجه ناگیسا می شود. سرانجام او قبول کرد و با او دوست شد. تومویا متوجه می شود که ناگیسا به دلیل یک بیماری شدید یک سال عقب مانده است و رویای او احیای باشگاه نمایش مدرسه است. او که ادعا می کند هیچ کاری بهتر از این ندارد، تصمیم می گیرد به همراه چهار دختر دیگر به او کمک کند تا به این هدف برسد.
همانطور که تومویا زمان بیشتری را با دختران می گذراند، بیشتر در مورد آنها و مشکلات آنها می آموزد. همانطور که او سعی می کند به هر دختر کمک کند تا بر مانع مربوطه خود غلبه کند، شروع به درک می کند که زندگی آنقدرها هم که قبلاً فکر می کرد کسل کننده نیست.
[نوشته شده توسط MAL Rewrite]
خلاصه داستان: ایچیگو کوروساکی یک دبیرستانی معمولی است - تا اینکه خانواده اش مورد حمله یک هالو قرار می گیرند، روح فاسدی که به دنبال بلعیدن روح انسان است. پس از آن است که او با یک Soul Reaper به نام Rukia Kuchiki آشنا می شود که در حین محافظت از خانواده ایچیگو در برابر مهاجم مجروح می شود. ایچیگو برای نجات خانوادهاش، پیشنهاد روکیا برای گرفتن قدرت او را میپذیرد و در نتیجه یک روحدرو میشود.
با این حال، از آنجایی که روکیا قادر به بازیابی قدرت خود نیست، ایچیگو وظیفه دلهره آور شکار هالوهایی را که شهر آنها را گرفتار می کند، بر عهده می گیرد. با این حال، او در مبارزه خود تنها نیست، زیرا بعداً دوستانش - همکلاسی های اوریهیم اینوئه، یاسوترا سادو و اوریو ایشیدا - که هر کدام توانایی های منحصر به فرد خود را دارند به او می پیوندند. همانطور که ایچیگو و رفقایش به وظایف جدید خود عادت می کنند و از یکدیگر در میدان جنگ و خارج از آن حمایت می کنند، Soul Reaper جوان به زودی متوجه می شود که Hollows تنها تهدید واقعی برای جهان انسان نیست.
[نوشته شده توسط MAL Rewrite]
خلاصه داستان: ری کریاما یکی بازیکن ۱۷ ساله نخبه و مطرح شوگی است که به همین دلیل تحت فشار زیادی هم از طرف خانواده و هم از طرف جامعه شوگی است.او در 17سالگی بدنبال استقلال از خانواده اش است تا به تنهایی زندگی کند..
خلاصه داستان: "جمهوری سن مگنولیا" برای زمانی طولانی، این کشور توسط همسایه اش "پادشاهی گیادیان"، که سازنده پهبادهای بی سرنشینی "لژیون" است محاصره شده بوده.
پس از تلاش های فراوان، جمهوری موفق میشود پهبادهای خو را بسازد و...
خلاصه داستان:
پسری طلسم شده "انگشت شیطان" را می بلعد و خود نفرین می شود. او وارد مدرسه "شمن" می شود تا بتواند اعضای دیگر بدن شیطان را پیدا کرده و جن را از خود خارج کند...
خلاصه داستان: "کیوتارو ایچیکاوا" شبیه یک دانش آموز راهنمایی خجالتی و محجوب به نظر برسد، اما در وجودش یک قاتل تشنه به خون وجود دارد. آرزوی نهایی او دیدن چهره زیبای همکلاسی اش آنا یامادا قبل از زمانیست که او مرگش را فراهم میکند. اما این فانتزی ممکن است هرگز محقق نشود، زیرا ...
خلاصه داستان:
دو برادر مادر حود را به دلیل بیماری از دست می دهند. آنها با نیروی علم کیمیا، از دانشی ممنوعه برای سلامتی مادرشان استفاده می کنند. اما کار آنها با شکست روبرو شده و به عنوان مجازاتی برای استفاده از این گونه کیمیا، برادر بزرگتر، پای چپش و برادر کوچکتر، تمام بدنش را از دست می دهد. در ادامه ادوارد سوگند یاد می کند که به دنبال اکسیر بگردد تا خود و برادرش را به بدن های اولشان بازگردان..
خلاصه داستان: انيمه Naruto درباره پسري به نام ناروتو است در دهكده ای با نام كونوها زندگي مي كند . پدر مادر ناروتو بعد از به دنيا امدن او از دنيا رفتند و او تنها زندگي مي كند . وقتي ناروتو نوزاد بود هيولايي به نام "كيوبي" را در بدن او مهر كردن و به خاطر همين قضيه تمام مردم دهكده از ناراتو مي ترسند و به نوعي او را از خودشون طرد كردند . سپس "ناروتو" تصمیم می گیرد ...
خلاصه داستان: "تاکهمیچی هانگاکی" در بدترین شرایط زندگی خود، متوجه می شود معشوقه سابقش "هیناتا تاچیبانا" توسط تبهکاران "صلیب شکسته" کشته شده است.
روز بعد از این خبر، در ایستگاه قطار بود بر روی ریل می افتد و وقتی چشمانش را باز می کند متوجه می شود به 12 سال قبل بازگشته تا عشقش را نجات دهد...
خلاصه داستان:
برای هزاران سال، وایکینگ ها به عنوان قوی ترین خاندانی که تشنه خشونت هستند، معروف بودند. "تورفین" پسر یکی از بزرگترین جنگجویان وایکینگ ها، کودکی خود را در میدان جنگ گذرانده و با ماجراجویی، آنقدر تجربه کسب کرده تا بتواند انتقام پدرش را که به قتل رسیده بگیرد..