خلاصه داستان: "ناتسوئو فوجی" عاشق معلمش هینا شده است. ناتسوئو که می خواهد این حس را فراموش کند با یکی از همکلاسی هایش به اسم "رویی" که دختر عجیبی است وارد رابطه می شود...
خلاصه داستان: آکادمی خصوصی هیاکائو دانشجویان را برای زمان خود در دنیای واقعی آماده می کند. بسیاری از دانش آموزان فرزندان ثروتمندترین خانواده ها هستند. این آکادمی در روز، یک مدرسه معمولی است و به دانش آموزانش تاریخ، زبان و .. آموزش می دهد. اما در شب، آنجا به یک قمارخانه تبدیل می شودکه...
خلاصه داستان: سال ها قبل ، جنگی در ژاپن آغاز شد که "کانتو" را مقابل "کانزای" قرار داد و کشور را تجزیه کرد. کانزای به کانتو وابسته شد ، اما کم کم پلیس و دولت کنترل کانزای را به دست جنایتکارانی به نام" آکوداما" از دست دادند...
خلاصه داستان: در جزیره ه ای دوردست، یک آکادمی وجود دارد. یک آکادمی متشکل از دانش آموزانی با قدرتهای ماوراطبیعی که به طور خستگی ناپذیر برای مقابله با دشمنان بشریت آموزش می بینند و آماده می شوند.
اما دانش آموزی بدون هیچگونه قدرت ماورائی ذاتی وارد این آکادمی می شود. کسی که تنها با هوش مهارتش می خواهد دشمنان بشریت را شکست دهد...
خلاصه داستان: ابیس جایی است پر از چاله ها و غارهای بزرگ، غارهایی کشف نشده که کسی از عمق آنها اطلاعی ندارد. درون این غارها موجودات ناشناخته ای وجود دارند و در طول تاریخ افراد زیادی برای کشف، پا به آنها گذاشته اند. افرادی که جرئت ورود به آنها را دارند "غارنوردان" نامیده می شوند. در شهر “اوسو” که در نزدیکی Abyss قرار دارد، “ریکو” زندگی می کند و آرزو دارد مانند مادرش که در گذشته غارنورد بوده، پا به غارها بگذارد و رازهای آنها را کشف کند...
خلاصه داستان: در هوکایدو، منطقه ای در شمال ژاپن “سوگیموتو” از جنگ روسیه و ژاپن در مِجی جان سالم بدر می برد. او در طول جنگ سوگیموتوی فناناپذیر نامیده می شد و بدنبال این است تا همسرش را که در دوران جنگ ربوده شده بیابد …
خلاصه داستان: ای رانتال پایتخت پادشاهی تازه تاسیس جادوگر، از کمبود شدید کالا رنج می برد. شهری که زمانی مرفهی بود حالا با بحران مواجه است. برای جبران، آینتس آلبیدو را به عنوان فرستاده دیپلماتیک به شهر می فرستد...
خلاصه داستان: دکتر کنزو تنما، یک جراح مغز و اعصاب نخبه است که در راه صعود به سلسله مراتب بیمارستان است. تا اینکه یک شب، یک اتفاق به ظاهر کوچک، زندگی دکتر تنما را برای همیشه تغییر می دهد.
در حالی که برای انجام عمل جراحی روی کودکی زخمی آماده میشود، مدیر بیمارستان تماس میگیرد و به او میگوید به جای آن عمل جراحی را روی شهردار شهر که در معرض مرگ است انجام دهد.
اما به دلیل عذاب وجدان ، دکتر تنما در موضع خود می ایستد و به جای شهردار شهر، پسر جوان یوهان لیبرت را جراحی می کند.
سال ها بعد او متوجه میشود که چه "هیولا" ای را نجات داده و گذشته اش به سراغش می آید.